آناهيتاي مامان و بابا

كلاس هاي خلاقيت و استا آبي

شنيدن اين خبر از فريباي عزيزم كه قراره يكسري كلاس هاي خلاقيت ويژه شهرستاني ها توسط موسسه خلاقيت روزهاي پنج شنبه داشته باشيم هيجان و ذوق فراواني برام داشت. اينقدر خوشحال بودم كه قراره تحولي عظيم توي زندگيت پيش بياد كه به اين فكر نكردم مايي كه دو سه ماهي يك بار ميريم كرمان، حالا قراره هر هفته توي اين گرماي خشك راهي كرمان بشيم. با ذوق فراوان براي بابايي تعريف كردم و اون هم خوشحال از اين برنامه استقبال كرد. براي انتخاب پكيج با دوستامون به موسسه رفتيم و با برنامه هايي كه مدير موسسه برامون تعريف كرد هيجانم براي اين برنامه بيشتر شد. براي به حد نصاب رسيدن اين كلاس و كنسل نشدنش با خاله فريبا و خاله سمانه خودمون رو به آب و آتيش زديم تا نفر پيدا كنيم....
27 خرداد 1392

عشق زيباي من

ديشب بابايي نبود و من و تو در كنار هم خوابيديم. خواب ميديدم با خاله آرزو جايي هستم پربرف و كلي خوش به حالمون شده. برف بازي مي كنيم و روي برف ها سر مي خوريم و از ته دل مي خنديم و خوشحاليم. صبح كه از خواب بيدار شدم حس خوبي داشتم. كارام و مي كردم تا برم اداره كه ديدم توي خواب گريه مي كني و با گريه مي گي : آدم برفيم، آدم برفيم. بغلت كردم تا آروم شي. كمي كه حالت بهتر شد گفتي : مامان از اين ناراحتم كه آدم برفيم خراب شد. من  قربونت برم من. من و تو ديشب با هم خواب برف مي ديديم. من بهت برف ميدادم و تو آدم برفي درست مي كردي. راستي يادم رفت بگم كه تازه ياد گرفتي احساست رو بيان مي كني. ناراحتيهات و شاديهات رو و من براي خودم و تو خيلي خوشحالم. امي...
12 خرداد 1392
1